زرین قلم

دختر كوچولو وارد بقالي شد و كاغذي به طرف بقال دراز كرد و گفت: مامانم گفته چيزهايي كه در اين ليست نوشته بهم بدي، اين هم پولش.

بقال كاغذ رو گرفت و ليست نوشته شده در كاغذ را فراهم كرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندي زد و گفت: چون دختر خوبي هستي و به حرف مامانت گوش مي‌دي، مي‌توني يك مشت شكلات به عنوان جايزه برداري.
ولي دختر كوچولو از جاي خودش تكون نخورد، مرد بقال كه احساس كرد دختر بچه براي برداشتن شكلات‌ها خجالت مي‌كشه گفت: "دخترم! خجالت نكش، بيا جلو خودت شكلاتهاتو بردار"
دخترك پاسخ داد: "عمو! نمي‌خوام خودم شكلاتها رو بردارم، نمي‌شه شما بهم بدين؟ "
بقال با تعجب پرسيد: چرا دخترم؟ مگه چه فرقي مي‌كنه؟
و دخترك با خنده‌اي كودكانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
--------------
داشتم فكر ميكردم حواسمون به‌اندازه يه بچه كوچولو هم جمع نيس كه بدونيم و مطمئن باشيم كه مشت خدا از مشت ما بزرگتره
امام صادق عليه السلام در دعايي مي‌فرمايد:
يَا مُعْطِيَ الْخَيْرَاتِ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَعْطِنِي مِنْ خَيْرِ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ مَا أَنْتَ أَهْلُه‏
 
اي عطا كننده‌ي خيرها! بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و به من خير دنيا و آخرت را ـ آن چنان كه در خور تو است ـ عطا نما.
كافي، ج 2، ص 59




           
دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:, :: 9:4
زرین قلم

 

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم

 

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.

یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد



           
شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 14:49
زرین قلم

 

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

 شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

 وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

 با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

 اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

 حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

 حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

 در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود



           
شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 14:46
زرین قلم

برفها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده شیوانا می توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت وزرع بپردازند. همه از گرمای خورشید بهاری حظ می کردند و از سبزی و طراوت گیاهان لذت می بردند ...

 

در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می کرد. پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت می کند.

 

شیوانا لختی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت:"اکنون که بهار است و این بچه ها در حال لذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است روایت یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی! خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نیاور! با این حرف تو بچه ها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان همه این بچه ها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد.

 

به جای صحبت از بدبختی های ایام سرما، به این بچه ها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستان های آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند. پیرمرد اعتراض کرد و گفت :"اما زمستان سختی بود"

 

شیوانا با لبخند گفت:"ولی اکنون بهار است. آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی! زمستان را در فصل خودش رها کن!



           
شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 14:42
زرین قلم

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.

روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.

فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.

فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.

شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!

بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟

 

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟

شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.

 



           
شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 14:39
زرین قلم

 روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را !

به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیادرخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود : هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم.  دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه هایی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می كردند.
خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی؟ من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می كشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد می كشم.
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم : هر چقدر كه بتواند.
گفت : تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی


           
شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 14:27
زرین قلم

 

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.

به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم

آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»

زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته

آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم

عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.

شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم

زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم

زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»

فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود

مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست

عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»

پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!

 

بله… با عشقه که میتونید هر چیز یکه می خواهید به دست بیاردید .



           
شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 14:14
زرین قلم

 

 

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

 

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است

پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد

پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد

جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است

پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد

جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است

پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد

جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد

پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.

 

احمد شاملو

 

 

 



           
شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 13:49
زرین قلم

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت .
وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست .
روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد
…
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست !
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد .
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!
ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است، تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می باشد.

 

 

پائولو کوئلیو



           
چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 8:57
زرین قلم
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می‌دانم هرگز مرا انتخاب نمیکند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه‌ای می‌دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد.... ملکه آینده چین می‌شود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می‌کند: گل صداقت...
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!

 
پائولو کوئلیو




           
چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 8:53
زرین قلم

   دانشگاه شیکاگو بسیار پیشرفته بود. مهم تر از هر چیزی آزمایشگاه های متعدد و معتبر آن بود. من در لابراتوار بسیار پیشرفته اپتیک، مشغول به کار شدم. در خوابگاه دانشگاه هم اتاق مجهزی برای اقامت، به من داده بودند. از نظر وسایل رفاهی، مثل اتاق یک هتل بسیار خوب بود. آدم باورش نمی شد، این اتاق در دانشگاه باشد. معلوم بود که همه چیز را، برای دلگرمی محققین و اساتید، فراهم کرده بودند. نکته خیلی مهم و حائز اهمیت، آزمایشگاه ها و چگونگی تجهیزات آن بود. یک نمونه از آن مربوط به میزی    می شد، که در آن آزمایشگاه به من داده بودند، این میز کشوی کوچکی داشت، از روی کنجکاوی آنرا بیرون کشیدم، و با کمال تعجب، چشمم به یک دسته چک افتاد. دسته چک را برداشتم، و متوجه شدم تمام برگه های آن امضا شده است. فوراً آنرا نزد پروفسوری که رئیس آزمایشگاه ها و استاد راهنمای خودم بود بردم.چک را به او دادم، و گفتم: ببخشید استاد، که بی خبر مزاحم شدم. موضوع بسیار مهمی اتفاق افتاده است، ظاهراً این دسته چک مربوط به پژوهشگر قبلی بوده، و در کشوی میز من جا مانده است، واضافه کردم، مواظب باشید، چون تمام برگ های آن امضا شده است، یک وقت گم نشودپروفسور با لبخند تعجب آوری، به من گفت:
این دسته چک را دانشگاه برای شما، مانند تمام پژوهشگران دیگر دانشگاه، آماده
کرده است، تا اگر در هنگام آزمایش ها به تجهیزاتی نیاز داشتید، بدون معطلی به کمپانی سازنده تجهیزات اطلاع بدهید.آن تجهیزات را، برای شما می آورند و راه می اندازند و بعد فاکتوری به شما می دهند. شما هم مبلغ فاکتور شده را روی چک می نویسید و تحویل کمپانی می دهید. به این ترتیب آزمایش های شما با سرعت بیشتری پیش می روند.توضیح پروفسور مرا شگفت زده کرد و از ایشان پرسیدم: بسیار خوب، ولی این جا اشکالی وجود دارد، و آن امضای چک های سفید است؛ اگر کسی از این چک سوء استفاده کرد، شما چه خواهید کرد؟با لبخند بسیار آموزنده یی چنین پاسخ داد: بله، حق با شماست. ولی باید قبول کنید، که درصد پیشرفتی که ما در سال بر اساس این اعتماد به دست می آوریم، قابل مقایسه با خطایی که ممکن است اتفاق بیفتد،
نیست این نکته، تذکر یک واقعیت بزرگ و آموزنده بود. نکته یی ساده که متاسفانه
ما در کشورمان، نسبت به آن بی توجه هستیم یک روز که در آزمایشگاه مشغول به کار بودم، دیدم همین پروفسور از دور مرا به شکلی غیر معمول، نگاه می کند. وقتی متوجه شد، که من از طرز دقت او نسبت به خودم متعجب شده ام، با لبخندی بسیار جذابی کنارم آمد، و گفت: آقای دکتر حسابی، شما تازگی ها چقدر صورتتان شبیه افراد آرزومند شده است؟ آیا به دنبال چیزی می گردید، یا گم گشته خاصی دارید؟من که از توجه پروفسور تعجب کرده بودم با حالت قدرشناسی گفتم: بله، من مشغول تجربه ی نظریه ی خودم، در مورد عبور نور از مجاورت ماده هستم، برای همین، اگر یک فلز با چگالی زیاد، مثل شمش طلا با عیار بالا داشتم، از آزمایش های متعدد، روی فلز های معمولی خلاص می شدم، و نتایج بهتری را در فرصت کمتری به دست می آوردم؛ البته این یک آرزوست او به محض شندیدن خواسته ام، گفت: پس چرا به من نمی گویید؟گفتم آخر خواسته من، چیز عملی نیست. من با شمش آلومینیوم، میله برنز و میله آهنی تجربیاتی داشته ام، ولی نتایج کافی نگرفته ام و می دانم که دستیابی به خواسته ام غیز ممکن است پروفسور وقتی حرف های مرا شنید از ته دل خنده یی کرد و اشاره کرد که همراه او بروم. با پروفسور به اتاق تلفنخانه دانشگاه آمدیم. پروفسور با لبخند و شوق، به خانمی که تلفنچی و کارمند جوان آنجا بود، سفارش شمش طلا داد و خداحافظی کرد، و رفت. من که هنوزباورم نمی شد، فکر می کردم پروفسور قصد شوخی دارد و سربه سرم می گذارد. با نومیدی به تعطیلات آخر هفته رفتم. در واقع 72 ساعت بعد، یعنی روز دوشنبه که به آزمایشگاه آمدم، دیدم جعبه ای روز میز آزمایشگاه است. یادداشتی هم از طرف همان خانم تلفنچی،
روی جعبه قرار داشت، که نوشته بود امیدوارم این شمش طلا ، به طول 25 سانتی
متر، و با قطر 5 سانتی متر با عیار بسیار بالایی به میزان 24، که تقاضا کرده اید، نتایج بسیار خوبی برای کار تحقیقی شما، بدست دهدبا ناباوری، ولی اشتیاق و
امید به آینده یی روشن کارم شروع کردم.شب و روز مطالعه و آزمایش می کردم تا
بهترین نتایج را بدست آورم.حالا دیگر نظریه ام شکل گرفته بود و مبتنی بر تحقیقات علمی عمیق و گسترده یی شده بودبعد از یکسال که آزمایش های بسیار جالبی
را با نتایج بسیار ارزشمندی به دست آورده بودم، نزد آن خانم آوردم و شمش طلا
خرده شده و تکه تکه را که هزار جور آزمایش روی آن انجام داده بودم را داخل یک جعبه روی میز خانم تلفنچی گذاشتم. به محض اینکه چشمش به من افتاد مرا شناخت و
با لبخند پر مهر و امیدی، از من پرسید: آیا از تحقیقات خود، نتایج لازم را
بدست آوردید؟فوراً پاسخ دادم: بلی، نتایج بسیار عالی و شایان توجهی، بدست آوردم. به همین دلیل نزد شما آمده ام که شمش را پس بدهم، ولی بسیار نگران هستم زیرا این شمش، دیگر آن شمش اولی نیست، ودر جعبه را باز کردم و شمش تکه تکه شده را به او نشان دادم و پرسیدم حالا باید چه کار کنم؟ چون قسمتی از این شمش را بریده ام، سوهان زده ام و طبیعتاً مقداری از طلاها دور ریخته شده است. خانم تلفنچی با همان روی خوش لبخند بیش تری زد و به من گفت: اصلاً مهم نیست، نتایج آزمایش شما برای ما مهم است.مسئولیت پس دادن این شمش با من است وقتی با قدم های آرام و تفکری ژرف از آنچه گذشته است، به خوابگاه می آمدم، به این مهم
رسیدم، که علت ترقی کشورهای توسعه یافته، همین اطمینان خاطر و احترام  کارکنان
مراکز تحقیقاتی می باشد و بس، یعنی کافیست شما در یک مرکز آموزشی، دانشگاهی و یا تحقیقاتی کار کنید، دیگر فرقی نمی کند که شما تلفنچی باشید یا استاد،
مجموعه آن مراکز در کشور های پیشرفته دارای احترام هستند و بسیار طبیعی است که
وقتی دست یک پژوهشگری در امر تحقیقات و یا تمام تجهیزات باز باشد و دارای احترامی شایسته باشد، حاصلی به جز توسعه علمی در پی نخواهد داشت.



           
سه شنبه 6 تير 1391برچسب:, :: 13:31
زرین قلم



روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد...!
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود...
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: ای مرد کجا می روی؟
مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
گرگ گفت : میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟!!
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند. یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : ای مرد کجا می روی ؟!
مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
کشاورز گفت : می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد...
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ ! شاه آن شهر او را خواست و پرسید : ای مرد به کجا می روی ؟!
مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
شاه گفت :  آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟!!
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد و پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازهای را که ازش سوال شده بود با وی در میان گذاشت و گفت : از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به شاه شهر نظامیان گفت : تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد...
شاه اندیشید و سپس گفت : حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم...
مرد خنده ای کرد و گفت : بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!
و رفت...
به دهقان گفت : وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست...!
کشاورز گفت: پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد.
مرد خنده ای کرد و گفت : بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!
و رفت...
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و کور مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!
خواننده محترم شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟!!
 

بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد...!

 

 




           
چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, :: 13:31
زرین قلم
در یکی از روزهای سرد ماه ژانویه و در یکی از محلات فقیرنشین در شهر واشنگتن دی.سی صبح زود که مردم آن منطقه که اکثرا یا کارگر معدن بودند و یا صاحب مشاغل سیاه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند٬ زنان و مردانی که تفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و به قول معروف آنها زندگی نمیکردند بلکه به اجبار زنده بودند تا ریاضت بکشند که نمیرندآن روز نیز آن مردم بینوا در حالی که خیلی هایشان کارگر روزمزد بودند و نمی دانستند آیا امشب هم با چند دلار به خانه بازمیگردند و یا باید با دست خالی به خانه های نکبت زده شان بروند و از فرزندانشان خجالت بکشند خود را برای روزی مشقت بار آماده می کردند که ناگهان صدای ویولن زیبایی از گوشه یک خرابه به گوش رسید آوای ویولن آنقدر زیبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقیر از رفتن باز ماند اکثرا آنها  با اینکه می دانستند اگر دیر برسند جریمه می شوند بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه یک سالن کنسرت بود جمع شدند و حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن آهنگهای زیبا و استثنایی اشک ریختند خندیدند به خاطراتشان فکر کردند و سرانجام نیز ویولونیست خیابانی که مردی 35 ساله بود کارش تمام شد ویولن خود را برداشت و آماده رفتن شد اما در همین حال و احوال تشویق بی امان مردم  همه آنها را به صف کرد و به همگی که حدود 300 نفر بودند نفری 5 دلار داد و سپس درحالیکه برای آنان بوسه می فرستاد سوار تاکسی شد و رفت تا مردمان فقیر از فردا  این ماجرا را همچون افسانه به دوستانشان بگویند.
اما در آن روز هیچکس نفهمید ویولونیست 35 ساله کسی نیست جز جاشوا بل یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که 3 روز قبل بلیت کنسرتش هرکدام 100 دلار به فروش رفته بود فردای آن روز جاشوا به یکی از دوستانش که از این موضوع با خبر شده بود گفت من فرزند فقرم آن روز وقتی در کنسرت فقط مردم ثروتمند را دیدم از خودم خجالت کشیدم که فقیران را از یاد برده ام به همین خاطر به آن محله فقیرنشین رفتم و همان کنسرت دو ساعت و نیمه را تکرار کردم بعد هم وقتی یادم آمد اکثر آنها به خاطر من باید جریمه شوند  تمام پولی را که
از کنسرت نصیبم شده بود را میان آنها تقسیم کردم و چقدر هم لذت بردم




           
چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, :: 13:26
زرین قلم

 ديروز غروب موقع برگشتن از كلاس حوالي ميدان انقلاب يكي بهم گفت:

آقا كاپشن ميخري

منم مثل هميشه بي اعتنا رد شدم
بعد از چند قدم به عقب برگشتم
يه مرد ميانسال با زن و يه دختر بچه
بازهم اعتنا نكردم و رفتم
بعد از برداشتن چند قدم ديگه دوباره برگشتم
با كمال تعجب ديدم اون مرد داره كاپشن كهنه خودش رو ميفروشه چون بجز يه پيراهن كهنه نازك توي اون هواي سرد ديگه چيزي به تن نداشت
را افتادم به سمتش 
وقتي صداي لرزان اون مرد رو شنيدم ميخواستم آب بشم برم توي زمين
اي خدا....


           
دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:, :: 15:37
زرین قلم

 


در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت کامل".

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش "زندگي" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترين دانش آموزش شده بود.

يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.

چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.

بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا يك استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى اين دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است !

همواره مي توان گرمابخش قلب يک نفر شد


           
شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 11:12
زرین قلم

























نظر یادتون نره



           
دو شنبه 26 دی 1390برچسب:, :: 10:44
زرین قلم


خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.
منشي فورا متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند. مرد به آرامي گفت : « مايل هستيم رييس را ببينيم .» منشي با بي حوصلگي گفت :« ايشان تمام روز گرفتارند.»
خانم... جواب داد : « ما منتظر خواهيم شد. » منشي ساعت ها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد.
منشي به تنگ آمد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود ، هرچند که اين کار نامطبوعي بود که همواره از آن اکراه داشت. وي به رييس گفت :« شايد اگرچند دقيقه اي آنان را ببينيد، بروند.»
رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و سرتکان داد. معلوم بود شخصي با اهميت او وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اينکه لباسي کتان و راه راه وکت وشلواري خانه دوز دفترش را به هم بريزد،خوشش نمي آمد. رييس با قيافه اي عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوي آن دو رفت.
خانم به او گفت : « ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اماحدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم ؛ بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم. »
رييس تحت تاثير قرار نگرفته بود او يکه خورده بود. با ناراحتي گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد ، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم ، اينجا مثل قبرستان مي شود .»
خانم به سرعت توضيح داد :« آه ، نه. نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم .»
رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت : « يک ساختمان ! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت ونيم ميليون دلار است.»
خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست ازشرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : « آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم ؟» شوهرش سر تکان داد.
قيافه رييس دستخوش سر درگمي و حيرت بود.
آقا و خانم" ليلاند استفورد" بلند شدند و راهي پالوآلتو در ايالت کاليفرنيا شدند ، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که نام آنها را برخود دارد: دانشگاه استنفورد ، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد !!!



           
دو شنبه 19 دی 1390برچسب:, :: 13:46
زرین قلم

تحریم ها برای چه کسی اعمال می شوند

 

   تحریم های یکجانبه کشورهای غربی به رهبری ایالات متحده علیه ایران در جهت توقف برنامه هسته ای ایران شکل گرفته که البته این تحریم ها هیچ گونه تاثیری در پیش برد اهداف هسته ای ایران نداشته است بلکه موجب افزایش انگیزه پیشرفت در زمینه هسته ای و صنایع وابسته در ایران شده است.

   البته این تحریم ها با فشارهای زیادی بر اقتصاد و صنعت کشور همراه بوده و روند رشد اقتصادی کشور را دچار مشکل کرده است.

   در این مقاله سعی شده تا تاثیرات تحریم ها بر روند زندگی اقشار مختلف مردم مورد بررسی قرار گیرد واینکه آیا این گونه تحریم های یکطرفه بحق ویا به ناحق وضع شده و از منظر بین المللی معتبر است یا نه بحثی جداست که اینجا مجال بحث آن وجود ندارد .

   علیرغم گرایش ایالات متحده در استفاده از ابزار تحریم، آثار واقعی این تحریم ها توسط اقتصاد دانان مورد بررسی قرار گرفته است. هرچند که تحریم های آمریکا باعث تغییر رفتار و سیاست ایران آنطور که مد نظر آنها بود نشده است. ولی در صورت عدم وجود تحریم مطمئنا" اقتصاد کشور در وضعیت مطلوب تری نسبت به وضع کنونی قرار می گرفت.

   با رجوع به اسناد سالهای قبل و تعمیق در مشروح مذاکرات مجلس شورای اسلامی (فروردین 1360) می توان به این نتیجه رسید که تحریم در آن سالها نه تنها سبب روز اخلال در روند خرید و واردات کالا از خارج گردیده ، بلکه  باعث افزایش تعداد واسطه ها در خرید های کشور از خارج و افزایش هزینه های حمل و نقل و بیمه و ...  گردیده است .

   یکی از آثار تحریم های اقتصادی بر ایران کاهش ارزش ریال بوده که این موضوع به روشنی در روزهای اخیر قابل لمس است که موجب کاهش دسترسی ایران به سرمایه و تکنولوژی خارجی شده و برخی از طرحهای اقتصادی متوقف نموده است.

   اکنون بهتر است که ازخود بپرسیم:

   آیا با شرایط کنونی که کشور ما از وارد کردن بسیاری از قطعات و محصولات لازم در چرخه صنعت محروم است ما همچنان طبق نظر مسئولین کشور در مسیر پیشرفت اقتصادی و شکوفایی صنعتی قدم می زنیم؟

   آیا اکنون که بسیاری از شرکت ها و کارخانجات بزرگ و کوچک با فشارهای روزافزون تحریم ها مواجه ی شوند ، می توانند به بهره وری و تولید و طراحی محصولات بومی فکر کنند؟

   آیا وقتی صنعت کشور در مسیر ریاضت قرار گرفته و روزهای کم رونقی را سپری می کند قشر زحمت کش کارگر باید تاوان سیاست اشتباه مدیران اقتصادی خود را بپردازند؟

   ( بطوری که متاسفانه در اکثر کارخانجاتی که تولیدشان تحت تاثیر تحریم ها قرار گرفته و موجب کاهش تولید و متعاقبا" کاهش سودآوری گشته،جهت جبران آن از حق اضافه کاری، پاداش ها، نهار، سرویس  ... و حتی حقوق ماهیانه کارگران استفاده می شود که در برخی از موارد هم به تعدیل نیروی انسانی و متعاقب آن افزایش نرخ بیکاری در جامعه منجر می شود)

 

 

 

 

 

JAVAD به قلم

 

 



           
شنبه 17 دی 1390برچسب:, :: 11:37
زرین قلم


کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمي‌دانست که چه چيزى از زندگى مي‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.
يک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد.
به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد:
يک کتاب مقدس،
 يک سکه طلا
و يک بطرى مشروب .
کشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان مي‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر مي‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست. اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوري خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت مي‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که مي‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.
کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . . .
کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت:
« خداى من! چه فاجعه بزرگي ! پسرم سياستمدار خواهد شد ! »



           
دو شنبه 5 دی 1390برچسب:, :: 11:41
زرین قلم

"نفت را سر سفره های مردم می آوریم"

 

   اکنون که به پایان دوره ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد نزدیک می شویم بد نیست مروری هر چند گذرا به یکی از وعده های انتخاباتی احمدی نژاد و میزان اجرای این هدف وتاثیرات آن بر شکل زندگی و معیشت مردم داشته باشیم. وعده هایی که شنیدن آن ممکن است در افراد مختلف واکنش های متفاوتی را در پی داشته باشد.

   بازخورد ها در مواجهه با چنین شعاری توسط خواص سیاسی متفاوت بود بطوری که پس از انتخابات سال 84 (دوره نهم ریاست جمهوری) آقای ناطق نوری یکی از سران اصولگرا در یکی از مصاحبه های خود به ملاقاتش با محمود احمدی نژاد یکی از گزینه های اصولگرایان اشاره کرد و برنامه های ایشان را نجومی عنوان کرده و آنها را غیر عملی می دانست. غلامحسین الهام سخنگوی وقت دولت نهم نیز در جواب خبرنگاری که در خصوص وعده آوردن نفت سر سفره های مردم پرسیده بود که وی در جواب گفت: "نفت سر سفره مردم بدبو است".

   یکی از بزرگترین شعارهای آقای رییس جمهور "آوردن نفت روی سفره های مردم" بود. شعاری که به کرات طی 7 سال اخیر از جانب پاستور نشینان و حامیان آنها شنیده شده اما واقعا" تا چه اندازه به آن عمل شده است؟ مطمئنا" سفره های زیادی منتظر رسیدن پول نفت هستند. سفره هایی که از گرانی ها به تنگ آمده اند و هر روز تهی تر از قبل می شوند. البته این وعده در برهه ای از زمان شکل تازه ای به خود گرفت تا جایی که هنوز سفره های داخلی به رنگ و بوی نفت مزین نشده بود که رییس جمهور فداکار وعده رساندن پول نفت بر سر سفره فقرای جهان را داده است.

   البته وعده آوردن نفت بر سر سفره ها بارها از سوی رییس جمهور و یارانش تایید و تکذیب شده اما آنچه که واضح است اینکه تکلیف درآمد نفتی کشور را کدام قوه مشخص می نماید – مجلس یا دولت؟

  - از طرفی رییس جمهور در استان مرکزی بار دیگر شعار خود تکرار کرده و تاکید می کند که صفر تا صد درآمدهای نفتی باید به جیب مردم برود!

  - از طرف دیگر بهارستان نشینان خواب های دیگری برای درآمدهای نفتی دیده اند و کل درآمدهای حاصل از فروش نفت را به حساب خرانه کل کشور واریز کردند.

طبق آمار رسمی بانک مرکزی مجموع درآمد نفتی کشور طی 26 سال از انقلاب اسلامی تا پیش از آغاز دولت نهم کمتر از 500 میلیارد دلار بود که شامل هزینه های جنگ می شد این در حالی است که مجموع درآمد نفتی طی 6 سال گذشته یعنی از آغاز دولت نهم، 600 میلیارد دلار گزارش شده است.

 

 

 - اما نکته اصلی در چند سوآل مهم نهفته است:

 - آیا امروز که بهای هر بشکه نفت با سالهای نه چندان دور خود اختلاف فاحشی پیدا کرده، به همان اندازه روی وضع معیشتی اقشار کم درآمد تاثیر گذار بوده است؟

 - آیا آوردن آب آشامیدنی سالم به منازل بسیاری از هموطنان که از داشتن ابتدایی ترین نیاز خود محروم هستند مهم تر است یا وعده دادن در مورد درآمد نفتی، که نه به سفره های مردم سرازیر شده و نه به خزانه خالی تر از جیب مردم ریخته می شود؟

 - آیا این انصاف است، دولتی که نام عدالت محور بر خود نهاده از صداقت مردم شریف و زحمت کش سوء استفاده کرده و برای اخذ رأی بیشتر اقدام به دادن وعده های غیر ممکن کرده و پس از رسیدن به مقاصد خود منکر وعده ها و اهداف خود شود؟


 

به قلم JAVAD



           
یک شنبه 4 دی 1390برچسب:, :: 7:57
زرین قلم

  

مرد جواني، از دانشکده فارغ التحصيل شد. ماهها بود که ماشين اسپرت زيبايي، پشت شيشه هايي يک نمايشگاه به سختي توجهش را جلب کرده بود
و از ته دل آرزو مي کرد که روزي صاحب آن ماشين شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که براي هديه فارغ التحصيلي، آن ماشين را برايش بخرد. او مي دانست که پدر توانايي خريد آن را دارد.

بالاخره روز فارغ التحصيلي فرارسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فرا خواند و به او گفت :

من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تو را بيش از هر کس ديگري دردنيا دوست دارم .
سپس يک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولي نااميد، جعبه را گشود و در آن يک انجيل زيبا، که روي آن نام او طلاکوب شده بود، يافت.

با عصبانيت فريادي بر سر پدر کشيد و گفت : با تمام مال و دارايي که داري، يک انجيل به من ميدهي؟
کتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر را ترک کرد .

سالها گذشت و مرد جوان در کار وتجارت موفق شد. خانه زيبايي داشت و خانواده اي فوق العاده.
يک روز به اين فکر افتاد که پدرش، حتماً خيلي پير شده و بايد سري به او بزند. از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود.
اما قبل از اينکه اقدامي بکند، تلگرامي به دستش رسيد که خبر فوت پدر در آن بود و حاکي از اين بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشيده است. بنابراين لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد.

هنگامي که به خانه پدر رسيد، در قلبش احساس غم و پشيماني کرد.
اوراق و کاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود و در آنجا، همان انجيل قديمي را باز يافت.
در حاليکه اشک مي ريخت انجيل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کليد يک ماشين را پشت جلد آن پيدا کرد.
در کنار آن، يک برچسب با نام همان نمايشگاه که ماشين مورد نظر او را داشت، وجود داشت.
روي برچسب تاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است.

چند بار در زندگي دعاي خير فرشتگان و جواب مناجاتهايمان را از دست داده ايم فقط براي اينکه به آن صورتي که انتظار داريم رخ نداده اند … ؟؟؟



           
شنبه 26 آذر 1390برچسب:, :: 16:29
زرین قلم


یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد.بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند.

اتفاقا فردای آن روز؛اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه ی عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت.

ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت بر داشتند و به تخت عزت و قدرت نشاندند.پس از مدتی که درویش به مملکتداری مشغول بود.به تدریج ...

بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند.درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی بدر رفت. درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت.

در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت بدر آمد.بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری؛تا بدین پایه رسیدی!

درویش پادشاه شده گفت:ای یار عزیز در عوض تبریک؛تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی!

رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم!



           
شنبه 26 آذر 1390برچسب:, :: 13:9
زرین قلم
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال

* * * * * *

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد

* * * * * *

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند

* * * * * *

عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت

* * * * * *

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن "نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند و باخود به قله ی بلند اشراق می برد

* * * * * *

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد

* * * * * *

عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق

* * * * * *

عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن

* * * * * *

عشق بینایی را می گیرد
دوست داشتن بینایی می دهد

* * * * * *

عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار

* * * * * *

عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر

* * * * * *

از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می شویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر

* * * * * *

عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق می کشاند
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد

* * * * * *

عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست

* * * * * *

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و می خواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند

* * * * * *

در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:"هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند"

* * * * * *

عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد

* * * * * *

دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است ، که از جنس این عالم نیست

* * * * * *

خدایا! به هر که دوست میداری بیاموز که:عشق از زندگی کردن بهتر است.
و به هر که دوست تر میداری بچشان که:دوست داشتن از عشق برتر
 




           
شنبه 26 آذر 1390برچسب:, :: 12:54
زرین قلم

در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند.
زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا میرود پسر من است .
مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می­کرد اشاره کرد .
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : ... سامی وقت رفتن است .
سامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه . باشه ؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامی دیر میشود برویم . ولی سامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این دفعه قول میدهم .
مرد لبخند زد و باز قبول کرد . زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت .
من هیچ گاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم . و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم . سامی فکر می­کند که 5 دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم .
5 دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن در کنار تام  از دست رفته ام را تجربه کنم



           
شنبه 26 آذر 1390برچسب:, :: 12:50
زرین قلم



زمان زود می گذرد و شما آنقدر مشغله دارید که خیلی چیز ها یادتان نمی آید.
ما هم خواستیم یادمان نیاید ... اما خوب جای زخم همیشه ماندنیست !
روز های دیر و دور را به خودتان وا میگذارم ... از همین اواخر درد دل کنیم
یادش بخیر ... روز گاری بود سینمای یخ بسته ی ما خواست تکانی بخورد ...
تا اینکه " آدم برفی " یخ سینمای ما را وا کرد.
نمی دانم آن روز ها کجا بودید ... از خودتان که پرسیدیم جوابی دستگیرمان نشد ..
آن روز سینما به سینما ، اکران آدم برفی دو صف داشت ...
صف اول بلیتی که می خریدیم ...صف دوم باتوم هایی که می خوردیم !
نمی دانم خبر دارید ؟ آن روز جلوی هر سینما دسته ای باتوم دار می ایستادند
و هر که از سینمای آدم برفی بیرون می آمد را می زدند...
بعد ها گفتند سر دسته ی همین باتوم دار ها دارد برای پیشرفت فرهنگ و هنر فیلم میسازد
یعنی کسی که فرهنگ را می فهمد ، آزادی بیان را نمی فهمد ؟؟

شما که آنجا نبودید نه ؟؟
نمی دانم خبر دارید ؟ یک روز در یک سینما که آدم برفی را اکران می کرد
مردی روی صحنه ی اجرا رفت و پرده ی سینما را پاره کرد ...
صورتا خیلی شبیه شما بود ... شما که نبودید ؟
زمان گذشت ...
شما عوض شدید ... اصلا به کل عوض شدید ...
فقر وفحشا را ساختید ... نمی دانم حقیقت را می خواستید به رخ کی بکشید ؟
مردمی که کف خیابان زندگی می کنند ، خودشان این ها را می دیدند ...
یا شاید می خواستید از ما بهتران آن بالا ها ببینند
اصلا نفهمیدیم شما چه طور اینقدر عوض شدید ؟
شما سی و چند سال زندگیتان از این حرف ها نمی زدید ؟ یعنی آن موقع فاحشه های شهر را نمی دیدید؟
یعنی یکهو وحی نازل شد و شما سینه برای خیابان خواب های ما سپر کردید ؟
گاهی انسان ها بابت زدن حرف حق هم منظور دارند اما شما ؟ نه شما که از این قشر آدم ها نبودید ؟؟؟؟
روز گار به اخراجی ها رسید ... اخراجی های اولتان را همه دیدند و خندیدند ...
شما کثرت ببیننده تان را به حساب تایید کارتان گذاشتید بی آنکه یادتان باشد
دل این مردم برای خندیدن تنگ شده است . آنقدر هم حواسشان نیست که حضورشان به چه چیزی دارد تایید می دهد ...
به اخراجی های 3 رسیدید ... دلتان گرم تشویق ها ... سرتان پر از باد تایید ... آرمان هاي یک نسل را مسخره کردید ...
سبز را آبی و قرمز کردید و نشان دادید مردم آلت دستی بیش نیستند در دست های آدم هایی که آن بالا نشسته اند ...
از این هم بگذریم ..
چند روز است که پگاه آهنگرانی ناپدید است . میشناسیدش ؟ کارگردان فیلم " ده نمکی ها " ...اصلا این فیلم را دیده ای ؟
نمی دانیم از کجا باید سراغش را بگیریم ؟ تو میدانی ؟؟؟ ... مطمئنی نمی دانی ؟
تو دوست های کله گنده زیاد داری ؟ می شود یک سوالی از آنها بپرسی
راه دوری نمی رود که مادرش را از نگرانی در بیاوری
راستی ... من سر سجاده ات نبوده ام که ببینم خلوص سجده هایت چه قدر است ... ولی یک چیز را می دانم ...
اینکه اگر خدایی آن بالا باشد ، عزیز ترینش ، بنده هایش هستند ...بنده هایی که اکثرشان نماز شب نمی خوانند و شلوار تنگ و یقه ی باز می پوشند ...
مراقب بنده هایش باش .... شاید دل یک نسل از تو گرفته باشد.

 

 

 

..*..*.. MishiGroup..*..*..




           
یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:, :: 10:46
زرین قلم

نمایـشگاه خـودرو 2011 در لـس آنـجلس


نمایشگاه خودرو لس‌آنجلس (LA Auto Show) یکی از معتبرترین نمایشگاه‌های خودرو در سطح جهان و منطقه آمریکای شمالی است که بطور سالانه و بمدت 10 روز برگزار می شود و همانطور که در اخبار مرتبط منتشر شده امسال هم از 18 نوامبر، اتو شوی ال آی 2011 افتتاح شد و تا 27 نوامبر ادامه خواهد داشت. این نمایشگاه برای نخستین بار در سال 1907 میلادی با نمایش نود و نه خودرو برپا شد و همه ساله با حضور گسترده شرکت‌های بزرگ خودروسازی جهان برگزار می شود.

نمایشگاه خودرو لس آنجلس 2011 شاهد رونمایی جدیدترین تولیدات شرکت های مطرح صنعت خودرو سازی نظیر مرسدس بنز، بی ام و، هیوندای، هوندا، پورشه، آئودی، کادیلاک، میتسوبیشی، جگوار، سوبارو، دوج، لوتوس، شورلت، لندروور، تویوتا، بوگاتی، فورد، اینفینیتی، کیا موتورز و ... بود که این رویداد در مقایسه با سال های قبل چه از سوی شرکت کنندگان و چه از سوی بازدیدکنندگان استقبال رضایت بخشی را بدنبال داشته است

 

 



           
دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:, :: 16:1
زرین قلم

لازم است گاهي از مسجد ، کليسا و ... بيرون بيايي و ببيني پشت سر اعتقادت چه ميبيني ترس يا حقيقت ؟!
لازم است گاهي از ساختمان اداره بيرون بيايي ، فکر کني که چه‌قدر شبيه آرزوهاي نوجوانيت است ؟!
لازم است گاهي درختي ، گلي را آب بدهي ، حيواني را نوازش کني ، غذا بدهي ببيني هنوز از طبيعت چيزي در وجودت هست يا نه ؟!
لازم است گاهي پاي کامپيوترت نباشي ، گوگل و ايميل و فلان و بهمان را بي‌خيال شوي ، با خانواده ات دور هم بنشينيد ، يا گوش به درد دل رفيقت بدهي و ببيني زندگي فقط همين آهن‌پاره‌ي برقي است يا نه ؟!

لازم است گاهي بخشي از حقوقت را بدهي به يک انسان محتاج ، تا ببيني در تقسيم عشق در نهايت تو برنده اي يا بازنده ؟!
لازم است گاهي عيسي باشي ، ايوب باشي ، انسان باشي ببيني مي‌شود يا نه ؟!
و بالاخره لازم است گاهي از خود بيرون آمده و از فاصله اي دورتر به خودت بنگري واز خود بپرسي که سالها سپري شد تا آن بشوم که اکنون هستم... آيا ارزشش را داشت ...؟


زيبائي در فراتر رفتن از روزمرگي‌هاست.




           
دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:, :: 15:53
زرین قلم

 
تنها نجات يافته کشتي، اکنون به ساحل اين جزيره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به اميد کشتي نجات، ساحل را و افق را به تماشا مي نشست.
سرانجام خسته و نا اميد، از تخته پاره ها کلبه اي ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن  بياسايد.
اما هنگامي که در اولين شب آرامش در جستجوي غذا بود، از دور ديد که کلبه اش در حال سوختن است و دودي از آن به آسمان مي رود.
بدترين اتفاق ممکن افتاده و همه چيز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فرياد زد:
« خدايــــا! چطور راضي شدي با من چنين کاري بکني؟ »
صبح روز بعد با صداي بوق کشتي اي که به ساحل نزديک مي شد از خواب پريد.
کشتي اي آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حيران بود.
نجات دهندگان مي گفتند:
“خدا خواست که ما ديشب آن آتشي را که روشن کرده بودي ببينيم




           
شنبه 28 آبان 1390برچسب:, :: 10:21
زرین قلم



يک تاجر آمريکايى نزديک يک روستاى مکزيکى ايستاده بود که يک قايق کوچک ماهيگيرى از بغلش رد شد که توش چند تا ماهى بود!

از مکزيکى پرسيد: چقدر طول کشيد که اين چند تارو بگيرى؟
مکزيکى: مدت خيلى کمى!
آمريکايى: پس چرا بيشتر صبر نکردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
مکزيکى: چون همين تعداد هم براى سير کردن خانواده‌ام کافيه!
آمريکايى: اما بقيه وقتت رو چيکار ميکنى؟
مکزيکى: تا ديروقت ميخوابم!
يک کم ماهيگيرى ميکنم!با بچه‌هام بازى ميکنم! با زنم خوش ميگذرونم!
بعد ميرم تو دهکده مىچرخم! با دوستام شروع ميکنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى!
آمريکايى: من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم کمکت کنم!
تو بايد بيشتر ماهيگيرى بکنى! اونوقت ميتونى با پولش يک قايق بزرگتر بخرى!
و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميکنى! اونوقت يک عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى!
مکزيکى: خب! بعدش چى؟

آمريکايى: بجاى اينکه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشترىها ميدى و براى خودت کار و بار درست ميکنى...
بعدش کارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميکنى...
اين دهکده کوچيک رو هم ترک ميکنى و ميرى مکزيکو سيتى!
بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورک... اونجاس که دست به کارهاى مهمتر هم ميزنى...
مکزيکى: اما آقا! اينکار چقدر طول ميکشه؟
آمريکايى: پانزده تا بيست سال!
مکزيکى: اما بعدش چى آقا؟
آمريکايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب که گير اومد، ميرى و سهام شرکتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى !
مکزيکى : خب بعدش چى؟
اينکار ميليونها دلار برات عايدى داره!
ميليونها دلار؟؟؟
آمريکايى: اونوقت بازنشسته ميشى!
ميرى به يک دهکده ساحلى کوچيک! جايى که ميتونى تا ديروقت بخوابى! يک کم ماهيگيرى کنى! با بچه هات ِ
بازى کنى با زنت خوش باشى



           
پنج شنبه 26 آبان 1390برچسب:, :: 7:55
زرین قلم

                                                       

   "در ابتدا نظر شخصی بنده در زمينه حجاب، به داشتن آن و از نوع چادر، نزدیکتر است و به شخصه با بد حجابی مخالف هستم." اما در این مقاله سعی بر واکاوی علل بهبود نیافتن وضع حجاب در جامعه پس از فشارهای حکومت در اجرای طرحهای حجاب و عفاف می باشد.                                                                                

   مقوله حجاب مورد تاکید اسلام  قرار گرفته بطوری که در آیات "30 و 31 سوره نور و 59 سوره احزاب" بطور مستقیم به آن اشاره شده است. اما بحث اصلی بر سر اجباری بودن حجاب به شکل کنونی آن می باشد و بسته به نوع حکومت در کشور های اسلامی و در برهه های زمانی گوناگون متفاوت بوده است.                                

    در "17 دی 1314" رضاخان قانون کشف حجاب را رسمی کرد که این قانون با پایان حکومت او در ایران به پایان رسید. البته در ایران نیز پس از انقلاب اسلامی مانند برخی کشورهای اسلامی مثل (عربستان سعودی، سومالی و افغانستان) حجاب  اجباری شد. این اتفاق در ایران مخالفانی را به همراه داشت که بزرگترین آنها  "محمود طالقانی" امام جمعه وقت طهران بود که پس از اعلام اجباری شدن پوشش سر برای زنان در ادارات دولتی توسط امام خمینی، به موضع گیری علیه آن پرداخت:                 

روزنامه اطلاعات شماره 20 اسفند 1357:                                                       

   <<  حتی برای زن های مسلمان هم در حجاب اجباری نیست چه برسد به اقلیت های مذهبی ...ما نمی گوییم زنها به ادارات نروند و هیچ کس هم نمی‌گوید. زنان عضو فعال اجتماع ما هستند اسلام و قرآن و مراجع دین میخواهند شخصیت زن حفظ شود. هیچ اجباری هم در کار نیست... مگر در دهات ما از صدر اسلام تا کنون زنان ما چگونه زندگی می‌کردند؟ مگر چادر می پوشیدند؟ کی در این راهپیمایی ها زنان را مجبور کرده که با حجاب یا بی حجاب بیایند؟ این ها خودشان احساس مسئولیت کردند اما حالا اینکه روسری سر کنند یا نکنند باز هم هیچکس در آن اجباری نکرده است  >>

یکی از موافقان این قانون ابوالحسن بنی صدر بود که عدم رعایت حجاب توسط زنان را موجب تحریک جنسی مردان میدانست.                                   

 

  در سالهای اخیر نیز با اجرای طرح "ارتقای امنیت اجتماعی" توسط نیروی انتظامی و تایید آن توسط رهبری و احمدی نژاد در قالب طرح جامع عفاف واکنش های متفاوتی در پی داشت تا جایی که زنان محجبه نیز در هنگام برخورد با صحنه درگیری پلیس با مردم برای دستگیری بی حجاب ها، از خود عکس العمل نشان داده و با اجرای آن مخالفت می نمودند.                            

حال در اینجا چند سوآل مهم ذهن هر مستمعی را به خود مشغول می کند:    

_ آیا با اجباری شدن حجاب اتحاد بین زنان ایرانی، چه باحجاب و چه بدحجاب (مخالفان حجاب) از بین نرفته و به نوعی به دوگروه تقسیم نشده اند؟        

_ آیا مردان مسلمان آنقدر ضعیف النفس هستند که با دیدن موی زنان غیر مسلمان (همان زنانی که در خیابان راه میروند، نه به دین اعتقاد دارند و نه به احکام آن) از خود بیخود شده و دچار لغزش می شوند؟                      

_ آیا با اجباری کردن حجاب، وضع حجاب در مملکت ما سامان گرفته و اکنون کسانی که به زور حجاب بر سر دارند به حجاب خود وابسته و پایبند بوده و در صورت حضور در فضای آزاد تر (نظیر کشورهای دیگر) بر حجاب خود پافشاری میکنند؟

_آیا در سایر کشورهای اسلامی نظیر اندونزی، لبنان، سوریه و مالزی که حجاب در آنها آزاد است، مردان آن کشورها در گناه غوطه ور گشته و از معارف و اخلاق انسانی و اسلامی فاصله گرفته اند؟                                   

_ آیا همه مشکلات اساسی که ملت با آن دست به گریبان هستند، حل شده و مسئله ظاهر مردم از اوجب واجبات است؟                                       

 

_ آیا با اعمال این گونه فشارها، جوانان کشور در بالاترین سطح فرهنگی قرار دارند و این جوانان کشورهای غربی هستند که دچار بی اخلاقی شده و غرق در اعتیاد، فحشا و بیماری های اجتماعی هستند و این تجاوزها و قتلهای ناموسی در آن کشورها اتفاق می افتد؟                                          

_ آیا تا کنون توجه کرده اید گناهان به مراتب سنگین تر از بد حجابی (مانند: دروغ، تهمت، به هدر دادن بیت المال و ...) وجود دارد و به آن دچار هستیم؟

   مطمئنا" روی هر مسئله ای که زور حاکم شود، از راه اصلی خود منحرف شده و به انحطاط کشیده خواهد شد.                                                           

 گاهی اوقات بد نیست که نگاهی به اصل و پایه مسائل دینی بیاندازیم متوجه خواهیم شد که در این شرایط برخورد مامورین حکومت بامردم به گناه نامناسب بودن ظاهر، را زیر سوآل می برد. پس بهتر است به نص صریح قرآن کریم (یعنی آیه 125 سوره بقره) رجوع کرده تا دریابیم که خداوند می فرمایند:(لا اِکراهَ فِی الدّین)                                                                        

 

 

JAVAD به قلم



           
دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, :: 11:44
زرین قلم

جوان خيلي آرام و متين به مرد نزديک شد و با لحني موأدبانه گفت : ببخشيد آقا! من مي تونم يه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

 

مرد که اصلا توقع چنين حرفي را نداشت و حسابي جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و ميان بازار و جمعيت، يقه جوان را گرفت و عصباني، طوري که رگ گردنش بيرون زده بود، او را به ديوار کوفت و فرياد زد

مرديکه عوضي، مگه خودت ناموس نداري … گه مي خوري تو و هفت جد آبادت … خجالت نمي کشي؟ …

جوان امّا، خيلي آرام، بدون اينکه از رفتار و فحش هاي مرد عصبي شود و عکس العملي نشان دهد، همانطور موأدبانه و متين ادامه داد

خيلي عذر مي خوام فکر نمي کردم اين همه عصبي و غيرتي شين، ديدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه ميکنن و لذت مي برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگيرم که نامردي نکرده باشم … حالا هم يقمو ول کنين، از خيرش گذشتم

مرد خشکش زد … همانطور که يقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زير چشمي زنش را برانداز کرد …



           
سه شنبه 17 آبان 1390برچسب:, :: 14:52
زرین قلم

 
فرعون پادشاه مصر ادعاي خدايي ميکرد.روزي مردي نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوري به او داد و گفت اگر تو خدا هستي پس اين خوشه را تبديل به طلا کن. فرعون يک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در اين انديشه بود که چه چاره اي بينديشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسي درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسيد کيستي؟ ناگهان ديد که شيطان وارد شد. شيطان گفت خاک بر سر خدايي که نميداند پشت در کيست. سپس وردي بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با اين همه توانايي لياقت بندگي خدا را نداشتم آنوقت تو با اين همه حقارت ادعاي خدايي مي کني؟ پس شيطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردي تا از درگاه خدا رانده شدي. شيطان پاسخ داد زيرا ميدانستم که از نسل او همانند تو به وجود مي آيد
 




           
سه شنبه 17 آبان 1390برچسب:, :: 14:49
زرین قلم

سالهاست افراد مسئول یا غیر مسئول با یافتن تریبون های مختلف، اقدام به اظهار نظر چه با آگاهی و چه از روی عدم آگاهی در همه زمینه ها بخصوص در زمینه مسائل بین المللی و دیپلماتیک می کنند. شاید به جرات بتوان گفت اکثر افراد به اصطلاح دلسوز در سخنان خود، کشور را برترین کشور جهان معرفی می کنند و اکثر کشورهای غربی را نیز مستکبر، جهان خوار، تروریست، ضد بشریت و ... معرفی می کنند.

اگر هر مسئولی که تریبون در اختیار دارد زبان به سخن در زمینه مسائل تخصصی دیپلماتیک بگشاید وضع دیپلماسی کشور همینی می شود که هست. بخصوص اینکه در این درفشانی ها از آداب دیپلماتیک، لغات دیپلماتیک، علوم دیپلماتیک، بکارگیری فنون دیپلماتیک و ... در روابط بین المللی هیچ خبری نیست.

این نوع ایراد سخن در جایگاه ها و رده های بالا در محافل خبری با توجه به گسترش فناوری اطلاعات، مطمئنا" تاثیرات بد و هزینه های سخت و سنگینی در بر دارد که قسمت عمده این هزینه ها متوجه طبقه متوسط و پایین دست جامعه می شود و نمونه عینی آن، فشار های اقتصادی بر اثر تحریم های بی سابقه است.

البته نباید فراموش کرد که در هیچ شرایطی نباید از اقتدار و سربلندی ملت چشم پوشی شود و از منافع کشور به نفع ملت های دیگر استفاده کرد که این موضوع بسیار مهم و حیاتی به نظر می رسد. اما باید به این موضوع نیز توجه داشت، سایر کشورها که دارای روابط در سطوح مختلف با کشورهای غربی هستند اقتدار و عظمت ملت خود را باخته و مرید و نوکر حلقه بگوش سیاست های حاکمان غربی شده اند و اگر نظرشان با نظر ما مخالف بوده و به نظر کشورهای غربی نزدیک تر است سیاست اشتباهی در پیش گرفته و گول استکبار جهانی را خورده اند؟

- آیا کشوری وجود دارد که با قطع رابطه با اکثر کشورهای دنیا مشکلات خود را حل کرده و بدون هیچ مشکلی به قول معروف گلیم خود را از آب بیرون بکشد؟

- آیا با قطع کامل روابط، ما به اهداف خوبی دست یافته ایم و در مسیر کاملا" روشنی قدم می زنیم؟

آیا همه آنها از اخلاق و معرفت انسانی بدور هستند و با کشور ما نیز دشمنی و خصومت دیرینه دارند و ما نیز کشور پاک و بدون خطایی هستیم؟

 

به قلم JAVAD

 



           
سه شنبه 17 آبان 1390برچسب:, :: 14:18
زرین قلم

لئوناردو داوينچي هنگام كشيدن تابلوي شام آخر دچار مشكل بزرگي شد: مي‌بايست نيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا، از ياران مسيح كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي‌كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل‌هاي آرمانيش را پيدا كند.
... ...
روزي در يك مراسم همسرايي، تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از آن جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هايي برداشت.

سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريبأ تمام شده بود؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود. كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي‌آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند.

نقاش پس از روزها جستجو، جوان شكسته و ژنده‌پوش و مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند، چون ديگر فرصتي براي طرح برداشتن نداشت.

گدا را كه درست نمي‌فهميد چه خبر است، به كليسا آوردند: دستياران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوينچي از خطوط بي‌تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.

وقتي كارش تمام شد، گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشم‌هايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد و با آميزه‌اي از شگفتي و اندوه گفت: «من اين تابلو را قبلأ ديده‌ام!»

داوينچي با تعجب پرسيد: «كي؟»

- سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي‌خواندم، زندگي پر رويايي داشتم و هنرمندي از من دعوت كرد تا

مدل نقاشي چهره عيسي شوم !!!!



           
شنبه 14 آبان 1390برچسب:, :: 11:19
زرین قلم

دارا جـــهان نــدارد، ســــارا زبـــان نـــــدارد
بابا ستاره اي در ، هفت آسمان ندارد

كارون زچشمه خشكيد ، البرز لب فرو بست
حتي دل دماوند ، آتـــش فشان ندارد
...
ديـــو سيـــاه در بند ، آســان رهيد بگــريخت
رسـتم در اين هياهو ،گرز گـران ندارد

روز وداع خورشـــيد ، زايـــنده رود خشـــكيد
زيرا دل ســپاهان ، نقش جهـان ندارد

بر نام پــــــارس دريا ، نامي دگــــر نهــــادند
گويي كه آرش ما ، تير و كمـــان ندارد

دريــــاي مازني ها ، بر كـــــام ديگـــران شد
نادر ز خاك برخيز ، ميهن جــوان ندارد

دارا كـــجاي كـاري ، دزدان ســــرزميـــن ات
بر بــيستون نويسند ، دارا جهان ندارد

آيـــيم به دادخواهي ، فريادمان بلــند اسـت
اما چه سود كه اينجا ، نوشيروان ندارد

سرخ و سپيد و سبز است ، اين بيرق كياني
اما صد آه و افسوس ، شير ژيان ندارد

كو آن حكيم طوسي ، شـــهنامه اي سرايد
شايد كه شاعــر ما ، ديگر بيـــان ندارد

هرگز نخواب كـــــوروش ، اي مهر آريايي
بي نـــام تو وطن نيز نام و نشان ندارد






           
یک شنبه 8 آبان 1390برچسب:کوروش,دارا,سارا, :: 14:35
زرین قلم

با توجه به علاقه!!! بنده به محمود احمدی نژاد رییس دولت، قسمتی از جملات بیاد ماندنی ایشان را تقدیم میکنم.

.

يادآوري جملاتي به ياد ماندني از فردي به ياد ماندني


اتفاقا تغيير ساعات، اثر بر عکس دارد و مصرف انرژي را زيادتر مي کند
* * * * * * * * * * * * * * * * *
... ... اين که مي گويند دو تا بچه کافيه، بنده معتقد نيستم. کشور ما براي صد و بيست ميليون نفر جا دارد
* * * * * * * * * * * * * * * * *
فرار مغزها و سرمايه‌ها نداريم، هر کس آزاد است هر کجا که خواست زندگي کند
* * * * * * * * * * * * * * * * *
مردم از شنيدن اسم دموکراسي حالت تهوع مي‌گيرند
* * * * * * * * * * * * * * * * *
امارات اگر پيشرفت کند، انگار ما پيشرفت کرده‌ايم
* * * * * * * * * * * * * * * * *
اگر مصر امادگي داشته باشد، تا پايان وقت اداري امروز، روابط را (پس از سي سال قطع رابطه) برقرار مي کنيم
* * * * * * * * * * * * * * * * *
يک زن (اشاره به فاطمه رجبي) پيدا شده که مردانه حرف مي‌زند، آن وقت شما بهش ايراد مي‌گيريد؟
* * * * * * * * * * * * * * * * *
در کشور ما طي اين دو ساله معجزه‌ي اقتصادي رخ داده
* * * * * * * * * * * * * * * * *
گوجه‌فرنگي ???? تومان نيست، بغل خانه‌ي ما ???? تومان است
* * * * * * * * * * * * * * * * *
چهل و دو روزنامه عليه دولت مي‌نويسند
* * * * * * * * * * * * * * * * *
گفته‌ي مرکز پژوهش‌هاي مجلس در باره نرخ تورم ?? درصدي دروغ است، تورم ??درصد است
* * * * * * * * * * * * * * * * *
من نگفتم نفت را سر سفره‌ها مي آورم
* * * * * * * * * * * * * * * * *
امروز همه به اين واقعيت معتقدند که در حال حاضر کشور را امام زمان مديريت مي کند
* * * * * * * * * * * * * * * * *
مردم اطلاعات پرسشنامه طرح تحول اقتصادي را با دقت 99.96 % درست تکميل کرده اند
* * * * * * * * * * * * * * * * *
طرح تحول قيمتها را افزايش ميدهد، اما اين افزايش قيمت تورم نيست بلکه جهش است
* * * * * * * * * * * * * * * * *
ميانگين سن دانشمندان هسته اي ما، 17 سال است
* * * * * * * * * * * * * * * * *
يک دختر 15 ساله توانسته است در زيرزمين خانه شان، اورانيوم را غني کند
* * * * * * * * * * * * * * * * *
با چاقوي زنجان، دشمنان اين مملکت را به دو نيم مي کنيم
* * * * * * * * * * * * * * * * *
بدرفتاري با ايرانيان در فرودگاهها دروغ است، با من و هيئت همراهم در همه جا خوشرفتاري مي کنند
* * * * * * * * * * * * * * * * *
بر خلاف نظر بقيه، من معتقدم زنان گيلاني در کنار کار و تلاش روزانه، حريم عفاف و ناموس خود را هم حفظ مي‌کنند
* * * * * * * * * * * * * * * * *
در سفر عربستان، برادر عزيزم ملک عبدا..، مرا در صندلي کنار خودش نشاند
* * * * * * * * * * * * * * * * *
آنقدر قطعنامه بدهيد تا قطعنامه دانتان بترکد
* * * * * * * * * * * * * * * * *
با حذف قيمت زمين، بهاي خانه نصف مي‌شود
* * * * * * * * * * * * * * * * *
آقاي مشايي مظلوم واقع شدند ايشان هيچ گاه نگفتند ما با ملت اسرائيل دوست هستيم بلکه ايشان گفتند ما با مردم اسرائيل دوست هستيم
* * * * * * * * * * * * * * * * *
روشنفکران، به اندازه ي بزغاله هم نمي فهمند
* * * * * * * * * * * * * * * * *
سران کشورهاي دنيا براي نزديکي با کشور ما صف کشيده اند، مثل اين پيرزن ها که در صف زنبيل مي گذارند
* * * * * * * * * * * * * * * * *
آقاي کردان مظلوم واقع شدند و استيضاح ايشان غيرقانوني است
* * * * * * * * * * * * * * * * *
در دنياي ورزش، نتايج پارا المپيک از المپيک مهمتر است
* * * * * * * * * * * * * * * * *
ايران آزاد ترين کشور دنياست…ا
* * * * * * * * * * * * * * * * *
هرگز نمي گذارند که اوباما رئيس جمهور آمريکا شود
* * * * * * * * * * * * * * * * *
در خارج از کشور بچه 4 ساله من را به مادرش نشان داد و گفت : محمود
* * * * * * * * * * * * * * * * *
در سفر ايتاليا من را مي خواستند با اشعه ايکس ترور کنند
* * * * * * * * * * * * * * * * *
بهاي کنوني نفت (150دلار در سال86) بسيار پايين است و من پيش بيني مي کنم که نفت به 200 دلار هم برسد
* * * * * * * * * * * * * * * * *
آنها از من مي ترسند، يک سخنراني بکنم بهاي نفت گران مي شود
* * * * * * * * * * * * * * * * *
درست است که بهاي نفت دارد کاهش پيدا مي کند (130دلار اوايل در سال87)، ولي بطور قاطع مي گويم زير 100 دلار نخواهد رسيد
* * * * * * * * * * * * * * * * *
عده اي مي گويند که بازار آزاد همه چيز را حل مي کند، ولي من به شما مي گويم که بازار آزاد براي دزدها و سارق هاست
* * * * * * * * * * * * * * * * *
به خبرنگار خارجي : شما نماينده ملتتان هستيد و بايد به سوال من پاسخ دهيد…
* * * * * * * * * * * * * * * * *
حجم سرمايه گذاري در صنعت نفت، در اين چهارسال 60 ميليارد دلاراست
* * * * * * * * * * * * * * * * *
تسهيلات بانکي چون رگ در خون اقتصاد جاريست.
* * * * * * * * * * * * * * * * *
آن ممه را لولو برد.
* * * * * * * * * * * * * * * * *
انگليس جزيره کوچکيست در غرب آفريقا
* * * * * * * * * * * * * * * * *
با بي ادبي ما را تهديد به تحريم مي کنند . شما کيه چي باشيد يا چيه کي باشيد
 



           

برای اولین بار در سال 1364 بحث ترجیح نظام پارلمانی یا ریاستی بر یکدیگر مطرح گردید، و این مساله به دلیل بروز اختلاف میان رئیس جمهور و مجلس درباره فردی بود که باید نخست وزیر می‌شد و...

.

بقیه در ادامه مطلب...



ادامه مطلب ...


           

 

فرهنگ عذر خواهی در بین مسئولین کشور ما موضوعی غریب و نا آشناست.

 

فرهنگ خوبی که در بسیاری از کشورها رواج دارد و هر کسی در قبال انجام ناصحیح مسئولیت خود از افـکار عـمـومی عذرخواهی می کند.

 

نمونه عینی این موضوع اخـیرا" در کشـور ژاپن مشاهده شــد که آن هم به دلیل خسارات وارده به مـردم این کشور در اثر یک بـلای طبیعی اتفاق افتاد.

 

امّــا در کـــشور ما سالهاست که از این کلمه استفاده نمی شود

 

شاید دلیل ای قضیه این است که هیچ قصور و کوتاهی از سوی

 

هیچ مدیر یا مقام مسئول رخ نداده اسـت منـجر به عـذر خـواهی شود که این موضوع غیر ممکن به نظر می رسد.

 

امّــا یکـی از دلایـل نگارش این مقــاله از سوی حقیر شنیدن خبر عذرخواهی دو مسئول گیلانی ازمـردم به دلیل آب گرفتگی معابر و خیابانهای شهر بر اثر بارش شدید باران می باشد.

 

امّــا آب گرفتگی خیابان یک شهــر هــمــیشه بارانی نســبت به اختلاس سه هزار میلیارد تومان پول ملت نزد بانکها مطمــئنا" از درجه اهمیت کمتری برخوردار است، امّــا مســئولین این فاجعه میلیاردی به جای عــذر خواهی طلب پاداش در قبــال کشف این سرقت عظیم کرده اند.

 

شاید اینطور گمان می شود که با عذر خواهی کردن از اقتدار و ابهت کاری آنان کاسته شده و زحماتشان در طول سالهای اخیر نادیده گرفته می شود.

 

حتی در دورترین کـشورهای آسیایی و آفریقایی با اتفاقات بسیار کم اهمیت تر نیــز مسـئولان به اشـتباه خـود اعتراف کرده و آن را می پذیرند و برای آرام کردن افـکــار عـمـومـی از آنان عذرخواهی می کـنند که این موضـوع در کشــور مـا عـمـلی قـبـیـح محسوب می شود.

 

ای کــاش پـس از محقق نشدن وعـده های نجـومی رئیس دولت، از مردم عذرخواهی می شد.

 

ای کاش پس از ناکامی های مکرر تیم ملی فوتبال از ورزش دوستان عذر خواهی می شد.

 

ای کاش پس از به بار آمدن افـتضاح های مالی و اقتصـادی در استانداری ها، ساز مانها، بانکها، دانشگاه ها و... از مردم عذر خواهی می شد.

 

ای کاش پس از سقوط چندین هواپیمـا طی سالهای اخیر و جان باختن صدها هم وطن بی گناه کمی به غیرت مسئولین پر تلاش بر می خورد وبرای تسلی خاطر بازماندگان هم که شده از آنان عذرخواهی می شــد ...... که نشــد ...

 

 

به قلم javad

 



           
چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:, :: 13:16
زرین قلم

رسانه ملی! این روزها باز هم موضوعات مهمتری از مسایل و مصائب کشورمان یافته و به آن مشغول است.

از مسائل کلان اقتصادی گرفته تا اطرافیان رییس دولت ، مسائل سیاسی کشور ، و حتی اختلاس 3 هزار میلیارد تومانی و ...

همه و همه از نظر رسانه ملی مهم تر از تعداد تیر های شلیک شده توسط انقلابیون لیبی یا تعداد سرفه های پادشاه عربستان نیست.

زین پس به جای واژه غریب و نامأنوس رسانه ملی میگوییم:

رسانه بیداری اسلامی!

ملت هم برای بیان دردها و آلام خود و یا اطلاع از مسائل کشور به رسانه های دشمنان خود مراجعه نمایند!

 

به قلم JAVAD



1- «بربادرفته» (ویکتور فلمینگ، 1939)
فروش با لحاظ نرخ تورم: 1.588 میلیارد دلار / فروش بدون لحاظ نرخ تورم: 198.676 میلیون دلار....
 
بقیه در ادامه مطلب...

 



ادامه مطلب ...


           
یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:, :: 17:27
زرین قلم

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به سراغ من اگر میآیید پشت هیچستانم!
آخرین مطالب
نويسندگان
موضوعات
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان زرین قلم و آدرس zaringhalam.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 29
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 71
بازدید ماه : 121
بازدید کل : 101593
تعداد مطالب : 43
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1